معنادرمانی یکی از روش های مشاوره فردی است، که توسط ویکتور فرانکل، روانپزشک اتریشی-آمریکایی، پایهگذاری شد، نوعی روان درمانی است که بر جستجوی معنای زندگی در مواجهه با سختیها و رنجها تمرکز دارد. فرانکل که خود از بازماندگان هولوکاست بود، معتقد بود که حتی در تاریکترین شرایط نیز میتوان معنا یافت و این معنا، کلید تاب آوری و یافتن هدف در زندگی است.
نگاهی به زندگی فرانكل
ويكتور اميل فرانكل (1905ـ 1997) عصبشناس و روانپزشك اهل وين (اتريش)، در سال 1905 به دنيا آمد و در همان شهر، تحصيلات دانشگاهي خود را در رشته پزشكي و فلسفه تا اخذ دكترا ادامه داد. او از سال 1942 تا 1945، به جرم يهودي بودن، در اردوگاههاي كار اجباري «آشويتس» و «داخائو»، كه آلمانها در طول جنگ جهاني دوم بنا كرده بودند، به سر برد و شديدترين سختيها و فشارهاي جسمي و روحي را تحمّل كرد و آنگاه كه از اردوگاه رهايي يافت، دريافت كه همه اعضاي خانواده اش توسط نازيها از ميان رفته اند.
از جمله مشاغلي كه فرانكل بر عهده داشته است، ميتوان به موارد ذيل اشاره كرد: رياست بخش نورولوژي (بيماريهاي اعصاب) بيمارستان «پليكلينيك وين»، رياست شاخه رواندرماني جامعه پزشكي اتريش و استادي روان پزشكي و بيماريهاي اعصاب دانشگاه وين، فرانكل مؤسّس مكتب سوم وين و پايه گذار «معنا درمانگري» و از پيشگامان روانشناسي وجودگراست. وي كتابهاي متعددي به رشته تحرير درآورده است كه از آن ميان، ميتوان به اين كتابها اشاره كرد: انسان در جستوجوي معنا؛ پزشك و روح: از رواندرمانگري تا معنا درمانگري؛ معناجويي: مباني وكاربردهاي معنا درمانگري؛ و انسان رنجديده: مباني انسان شناختي روان درمانگري.
فرانكل در زمان دانشجويي، روان تحليلگري فرويد را مطالعه كرده بود و بعدها به عضويت حلقه آلفرد آدلر (Alfred Adler)، بنيانگذار روانشناسي «فردنگر» درآمد. فرانكل دستاوردهاي بنيادين آن دو را ارج مينهاد، اما بر اين اعتقاد بود كه نظريههاي آنان با برخي از ابعاد انسان سر و كار دارد و نه با انسان به عنوان يك كل يكپارچه كه شاملبعدروحاني بهعنوانبعداصليوجودانسان است. اينكار در عمل،ممكناستبهدرمان نامناسب بيمار، كه از خلال يك ديدگاه كاهشگرايانه، به امور روانپويشي و نيروهاي زيستي تقليل يافته است بينجامد.
فرانكل از طريق توجه به بعد روحاني، درصدد انساني كردن مجدّد رشته پزشكي و روان درمانگري بود. در درون بعد روحاني، پديده هايي رخ ميدهند كه براي بهبودي بيمار، از اهميت بسزايي برخوردارند. درمانگر موظّف است بيمار را در درك آزادي شخصي ـ نه جبري نگري ـ ياري دهد و از اين طريق، شخص را از مسئوليت خود در شكل دهي به مسير زندگي اش، آگاه كند. سؤالهاي مربوط به معنا و ارزشها از میان اين جنبه وجود انسان، مطرح ميشوند.
تعریف لوگوتراپی یا معنادرمانی
خاستگاه لغوی معنادرمانی یا لوگوتراپی به واژه یونانی لوگوس باز میگردد. لوگوس به معنای واژه یا کلمه، اراده پروردگار یا معناست. اما رساترین معادل آن معنا میباشد (logo=meaning). بر این اساس و بنا به گفته ویکتور فرانکل معنادرمانی عبارت است از: «درمان از رهگذر معنا یا شفابخشی از رهگذر معنا» یا «روان درمانی متمرکز بر معنا» لوگوتراپی در لغت به معنی «درمان از طریق معنا» است و نوعی درمان فعالانه – رهنمودی است که متوجه یاری رساندن به بیمار، خاصه در مراحل بحران زندگی است. این نوع درمان مفروض می گیرد که زندگی معنای بی قید و شرط دارد و این معنا را هرکس، در هرجا و در هر زمان می تواند بیابد و کشف کند. لوگوتراپی یا تحلیل وجودی پس از روانکاوی فروید و روانشناسی فردی آدلر سومین مکتب روان درمانی وین شمرده می شود که توسط ویکتور امیل فرانکل (۱۹۹۷-۱۹۰۵م) متخصص اعصاب و استاد سابق روانپزشکی و فلسفه دانشگاه وین، بنیان گذاشته شد. این نظریه به لحاظ فلسفی ریشه در اگزیستانسیالیسم و پدیدارشناسی و به لحاظ روانشناختی ریشه در روانکاوی و روانشناسی فردی و به لحاظ معنوی ریشه در تعهدی تام و تمام به وجود انسان دارد، همچون موجودی که به طرز تقلیل ناپذیری معنوی است
اگزیستانسیالیسم و فرانکل
در آستانة قرن نوزدهم میلادی جهان اندیشه در موضعی قرار گرفت که نه بحث های ذهن شناختی فلسفة جدید (از دکارت تا کانت) توانایی پاسخگویی به سؤالات اساسی طرح شده را داشت و نه نظام فکری فلسفة قدیم (فلسفة ارسطویی) که به هستی از دیدگاه موجود بماهو موجود مینگریست. اگر چه همچنان پرسش از معنای هستی و هستی بشر و چیستی این هستی اساسی ترین مشکل اندیشة بشری بود ولی این سؤال «از یک مفهوم عام انتزاعی عقلی با بداهت ذاتی و غیر قابل تعریف ….» به نام «وجود» نبود، بلکه پرسش از هستی ملموسی بود که فراچنگ هر انسانی میآید. به دیگر سخن، آدمی خود را همچون سایر موجودات در متن هستی حس میکرد و مانند هر موجود دیگری در معنای هستی مشارکت میورزید، چرا که «انسانها تماشاگران هستی نیستند بلکه شرکت کنندگان در آنند»و پرسش او دقیقاً از همین هستی ملموس بود. زیرا آدمی «نه فقط هست، بلکه فهمی دارد از آن که کیست و مسئولیتی دارد برای آن که هست»
این رویکرد نوین به اندیشه ورزی فلسفی که کییرکهگور آغازگر آن بود «اگزیستانسیالیسم» یا هستیگرایی نام گرفت و نه تنها عالم فلسفه را دگرگون ساخت بلکه بر دو حیطه دیگر از عالم اندیشه یعنی الهیات و روانشناسی نیز تأثیری بسزا و ژرف نهاد. در واقع متألهان مسیحی و روانشناسان با بهرهگیری از مفاهیم اگزیستانسیالیستی روشی نوین برای روی آورد خود یافتند. روانشناسی هستیگرایی که سومین مکتب در روان درمانی است، با اصالت بخشیدن به «جنبة وجودی آدمی»، راه سومی در شناخت شخصیت انسان و ساختمان روانی او ارائه کرد و نشان داد که ریشة رفتارهای انسان را باید در خود او جستجو کرد، نه در تحلیهای تجزیهگرایانه و روانکاوانه فرویدی (مکتب اول) و نه در تحلیلهای رفتاگرایانة (مکتب دوم) که انسان را موجودی شرطی میداند. برمبنای اگزیستانسیالیسم «انسان موجود مختاری است که حقیقت وجودی او بر اساس مسئول بودنش تفسیر میشود»، بر خلاف درک روانکاوانه و رفتارگرایانه از انسان که او را در هالهای از محرکها و انگیزههای بیرونی که در اختیار فرد نیست فرو میبرند.
مهمترین اصل در روانشناسی هستیگرایی «وقوف انسان به خویشتن» خود است. این خودآگاهی و وقوف هر دو ساحت وجودی او را فرا میگیرد و در سایه این هشیاری به خود واقعی (actual) (آنچه هست) و فاصلهای که با خود حقیقی (آنچه باید و میتواند باشد) دارد در یک خود برانگیختی تلاش میکند تا با انتخاب روشهایی به «خود حقیقی» خود نزدیکتر شود و این یعنی معنا بخشیدن به زندگی که از مهمترین دغدغههای انسان – و روانشناسی اگزیستانسیالیسم – است. به هر میزان که آدمی وقوف بیشتر و عمیقتری به ساحتهای وجودی خود پیدا میکند، به همان اندازه نیز دامنه اختیار او در گزینش راهکارهای مناسب و مفید افزایش مییابد، مسئولیتپذیری او بیشتر میشود و در نتیجه اضطراب وجودی او نیز در پذیرش این مسئولیت شدت مییابد.
در صورت نیاز به مشاوره و تراپی، همین الان با ما تماس بگیرید تا مناسبترین رویکرد و متخصص را به شما معرفی کنیم!
معنا درمانی چیست؟
فرانکل معتقد بود که انسانها با چیزی به نام “میل به معنا” برانگیخته میشوند که برابر با میل به یافتن معنای زندگی است. او استدلال کرد که زندگی حتی در بدترین شرایط ممکن هم باید معنایی داشته باشد و انگیزهی زندگی یافتن معنای آن بوجود میآید. یک قدم جلوتر از این تعریف، فرانکل نوشت: همه چیز را می توان از یک انسان گرفت به جز یک چیز: آخرین آزادیهای انسانیاش- انتخاب نگرش فرد تحت هر شرایط خاص. این عقیده مبتنی بر تجربیات او از رنج و نگرشش در یافتن معنا از طریق رنج بود. به این ترتیب، فرانکل معتقد بود که وقتی ما دیگر نتوانیم وضعیتی را تغییر دهیم مجبور میشویم خودمان را تغییر دهیم.
اختلاف دیدگاه ویکتور فرانکل با دیگران
اختلاف با فروید: فروید روان نژندی را حاصل سرکوبی کششهای غریزی میداند که فراخود به خود و در نتیجه به نهاد تحمیل کرده است. در حالی که ویکتور فرانکل این را کافی نمیداند و تعارضات روانی را تنها دلیل رواننژندی نمیشمارد.
اختلاف با آدلر: آدلر، رواننژندی را نتیجه محدودیت «من» در برابر حس مسئولیت بیان میکند. روانشناسی فردی آدلر از انگیزه «تلاش برای برتری» سخن میگوید. اما ویکتور فرانکل انسان بودن را «آگاه بودن» و «مسئول بودن» و در جستوجوی معنایی برای زندگی بودن میداند و در واقع دو مکتب فرویدی و آدلری را مکمل هم میشمارد.
اختلاف با رفتار درمانگران: ویکتور فرانکل اعتقاد دارد چون رفتار درمانگران آدمی را مانند حیوانات و به صورت ماشین فیزیولوژیک تحلیل میکنند آزادی اراده و انتخاب را در انسان نادیده میگیرند اما در لوگوتراپی به بعد معنوی انسان اهمیت داده میشود.
اصول و مبانی معنادرمانی چیست؟
Logos واژهی یونانی “معنا” است و Logotherapy شامل کمک به بیماران در یافتن معنای شخصی در زندگیشان است. فرانکل مروری خلاصه بر نظریهی “انسان در جستجوی معنا” را ارایه داده است.
ابعاد وجود انسان در نگاه فرانكل
فرانكل برخلاف ديگر صاحبنظران و روانشناسان، كه وجود انسان را متشكّل از دو بعد جسماني و رواني ميدانند، اعتقاد داشت: لازم است به اين دو بعد، بعد سومي را نيز اضافه كرد و آن بعد روحاني وجود انسان است.
عليرغم غفلت روانشناساني از قبيل فرويد (S. Freud)، يونگ (K. Yung) و آدلر از بعد «روحاني»، اين بعد مهمترين بخش وجود انسان را تشكيل ميدهد و لازم است با نگاه ويژه ای به آن نگريست و نيازها و خواسته هاي آن را مدّ نظر قرار داد.
بعد روحاني موضوع اصلي رويكرد معنا درمانگري است. در حالي كه انسان در مورد ابعاد جسماني و رواني اش، منفعل است، از طريق بعد روحاني، ميتواند بر آن دو غلبه كند و به همين دليل است كه ميتواند فعّالانه مداخله نمايد و تغيير و شكل گيري را ميپذيرد.
معنا درمانگري به بيمار نشان ميدهد كه هنوز توانايي هاي ناشناخته اي دارد كه ميتواند براي بهبودي و رشد شخصي اش، به كار گيرد. مسئله كنار گذاشتن جنبه هاي جسماني و رواني نيست، بلكه مسئله اين است كه انسان بايد از آن ابعاد فراتر رود و به چشم انداز ديگري، كه از آن به گونه متفاوتي به خود بنگرد، دست يابد. به همين دليل، فرانكل خود، معنا درمانگري را «اوج روانشناسي» ناميد. بعد روحاني فراتر از ابعادديگر انساني و سازنده شخصيت اوست، اما همانگونه كه كودك نسبت به «من» خود، آگاه ميشود، انسان رشد يافته نيز بايد نسبت به بعد روحاني اش آگاه گردد. در اين فرايند، او همچنين درخواهد يافت كه از توانايي مشاهده، تصميم گيري و عمل برخوردار است. به طور كلي، همه پديده هاي انساني كه در دنياي حيوانات يافت نميشوند، از خلال بعد روحاني مطرح ميشوند.
آزادي و مسئوليت انسان در نگاه فرانكل
فرانكل همانند ساير وجودگرايان، به شدت طرفدار آزادي و اختيار انسان بود و اعتقاد داشت در اين نظريه، كه «انسان چيزي نيست مگر حاصل عوامل زيستي، رواني، و اجتماعي، و يا انسان محصول توارث و محيط است»، خطري عظيم نهفته است. از ديد فرانكل، چنين نظريه اي انسان را دستگاهي خودكار معرفي ميكند و به ماهيت واقعي او توجهي ندارد. ميدان آزادي انسان محدود است و آزادي او در انتخاب شرايط و عوامل نيست، بلكه او از اين آزادي و اختيار برخوردار است كه در برخورد با شرايط، چه واكنش و برخوردي داشته باشد.
فرانكل، نظريه روان تحليلگري را به دليل تأكيد بيش از حد بر غريزه جنسي، نادرست و سزاوار ملامت ميداند؛ اما به نظر او آنچه نادرستتر و خطرناكتر است، جانبداري از جبر مطلق و ناديده گرفتن آزادي و قدرت انسان در مواجهه با شرايط و حوادث زندگي است. انسان موجودي محدود نيست كه رفتارش در قالب شرايط قابل پيشبيني باشد، بلكه او در هر لحظه تصميم ميگيرد كه تسليم شرايط بشود و يا ايستادگي كند.
بر مبناي همين اصول است كه هر انساني اين آزادي را دارد كه در هر لحظه تغيير كند و بنابراين، شخصيت هر فرد اساسا غير قابل پيشبيني باقي مانده است. هر پيشبيني بر شرايط زيستي، رواني و اجتماعي مبتني است، ولي يكي از ابعاد و ويژگي هاي وجودي انسان توانايي او براي غلبه بر اين شرايط و فراتر از آنهاست. بر اين اساس، انسان در نهايت، به «از خود فراروندگي» تحقق ميبخشد؛ زيرا انسان اصولاً موجودي «از خود فرارونده» است.
نتيجه مستقيم صاحب اراده و قدرت انتخاب بودن، مسئول بودن است. در واقع، مسئول بودن، روي ديگر مختار بودن و آزاد بودن است.
آزادي تمام سخن و واپسين كلام نيست، بلكه تنها نيمي از كل حقيقت و جنبه منفي آن است. نيمه ديگر و بعد مثبت آن، مسئوليت پذيري است. اگر آزادي با مسئوليت پذيري همراه نشود، ممكن است در معرض سقوط و انحطاط تا حدّ خودكامگي و استبداد محض پيش رود. با چنين نگرشي، نه انكار جنبه هاي جبري و مكانيكي رفتار بشر لازم ميآيد و نه سلب اختيار و آزادي او در واقعيت به منظور فائق آمدن بر او ضرورت مييابد.
پس انسان بودن به معناي مسئول بودن است، به طور وجودي مسئول بودن، مسئول بودن هر كس براي بودن خودش، مسئول بودن، كه حقيقت وجود انسان را تفسير ميكند، با خود مكلّف بودن را به همراه ميآورد. هر يك از ما داراي وظيفه و رسالتي ويژه در زندگي است كه ميبايست بدان تحقق بخشد. او در انجام اين وظيفه و رسالت، جانشيني ندارد و زندگي قابل برگشت نيست.
به بيان ديگر، انسان در انجام اين رسالت و وظيفه هايی كه بر دوشش نهاده شده، وحيد و يگانه است. هيچ كس نميتواند كار او را انجام دهد و از اينرو، هيچكس جاي او را پر نميكند.
اگر ما مسئوليم جا دارد بپرسيم چه كسي از ما سؤال ميكند؟ و ما پاسخگوي كه بايد باشيم؟ فرانكل پاسخ ميدهد: اين خود زندگي است كه اين سؤال را به انسان عرضه ميكند… [اساسا] انسان آن كس نيست كه ميپرسد…، بلكه كسي است كه اين سؤال از او ميشود… انسان ميبايد با پاسخ دادن به زندگي، جوابي براي زندگي بيابد. او با مسئول بودنش، بايد پاسخ دهد، انسان بودن به معناي جواب دادن به اين نداست. اما چه كسي ندا ميدهد؟ به چه كسي بشر لبيك ميگويد يا بايد بگويد؟ اين سؤالات را نميتوان با معنا ـ درمانگري جواب داد. اين خود فرد است كه بايد به اين سؤالات جواب بدهد. پاسخ دادن ضروري است، خواه در امتداد خطوط خداپرستي يا بيخدايي، بر عهده خود فرد است كه تصميم بگيرد در برابر چه كسي و چه چيزي تا چه حد مسئول است و در برابر وظيفه هايی كه زندگي بر عهده او نهاده پاسخگوي كيست؟ پاسخگوي جامعه يا وجدان خويش؟ بيشتر مردم خود را مسئول و پاسخگوي خداوند ميدانند و بر اين باورند كه اين خداوند است كه اين مسئوليت را برايشان تعيين كرده است.
پديده های روحانی مؤثر بر سلامت آدمی
دو تا از پديده هاي روحاني در معنا درمانگري و سلامت انسان از اهميت ويژه برخوردارند و ويكتور فرانكل بارها به آنها پرداخته است: توانايي از خود فاصله گيري و ازخود فراروندگي، قابليت «از خود فاصله گيري» به شخص اجازه ميدهد تا در مقابل يك موقعيت يا در مقابل خود ايستادگي كند. فرانكل مينويسد:
به واسطه اين قابليت، انسان قادر است خود را نه تنها از يك موقعيت، بلكه از خود نيز جدا كند. او ميتواند ديدگاه خود را حتي نسبت به خود برگزيند. با اين كار، او در واقع، در قبال شرايط و تعيين كننده هاي جسمي و رواني موضع گيري ميكند. از اين زاويه، مشخص ميشود كه انسان در شكلدهي شخصيت خود، آزاد و مسئول هر كاري است كه درباره خود ميكند. نكته مهم، نه ويژگي هاي شخصيتي يا سائقها و غرايز ـ في نفسه ـ بلكه موضع ما در قبال آنهاست. توانايي ما در اين موضعگيري آن چيزي است كه ما را انسان ميكند. تنها از طريق پديده روحاني «از خود فاصله گيري» است كه انسان ميتواند به نحو مؤثري بر اضطرابها، وسواسها، تجارب آسيبزا و حوادث مقدّر غلبه كند و از خود انساني سالم بسازد. توانايي روحاني ديگر، كه فرانكل آن را يك ويژگي اساسي وجود انسان قلمداد ميكند، «از خود فراروندگي» است. فرانكل در توضيح اين توانايي مينويسد:
با طرح «از خود فراروندگي»، اين واقعيت انسانشناختي بنيادين را متذكر ميشوم كه انسان بودن يعني: حركت مداوم به سوي فراتر از خود؛ به سوي چيزي كه دقيقا همان خود كنوني نيست، به سوي چيزي يا كسي، به سمت يك معنا كه احتمالاً توسط يك فرد تحقق مييابد، يا به سوي يك فرد همنوع كه در خارج با او مواجه ميشويم. تنها به ميزاني كه فرد خود را به شيوهاي از اين دست تعالي ميبخشد، استعدادهاي خود را در وصول به يك هدف يا دوستداشتن ديگري به فعليت ميرساند.
در راه دستيابي به از خود فراروندگي، فرد در جهت كامل كردن قابليت انساني اش، با خود دست و پنجه نرم كرده، از هر خودمحوري روان آزرده واري اجتناب مينمايد. اين امر در سلامت روانشناختي او از اهميت بسياري برخوردار است.
در صورت نیاز به مشاوره و تراپی، همین الان با ما تماس بگیرید تا مناسبترین رویکرد و متخصص را به شما معرفی کنیم!
ویژگیهای اصلی معنا درمانی
فرانکل معتقد بود که نظریه و روش درمانیاش بر سه ویژگی اصلی بنا نهاده شده است:
- هر فرد دارای هسته و درون سالمی است.
- تمرکز اصلی فرد بر روشن کردن دیگران در مورد منابع داخلی خود است و ابزارهایی را به آنها برای استفاده از هستهی درونی خود ارایه دهند.
- زندگی هدف و معنا را ارایه میدهد اما وعدهی خوشبختی را نمیدهد.
روشهای یافتن معنا کدام اند؟
معنادرمانی معنایی برای زندگی پیشنهاد میدهد که به سه روش متفاوت می توان آن را کشف کرد:
- با خلق یک اثر یا انجام یک عمل.
- با تجربهی چیزی یا مواجه شدن با کسی.
- با نگرشی که ما نسبت به رنج غیر قابل اجتنابمان داریم.
مثالی که غالبا برای توضیح اصول اساسی معنا درمانی استفاده می شود داستان ملاقات فرانکل با یک پزشک عمومی مسنی است که تلاش میکرد بر افسردگی پس از از دست دادن همسرش غلبه کند. فرانکل به این پیرمرد کمک کرد تا ابتدا ببنید هدفش چشم پوشی از رنج همسرش بابت از دست دادن او بوده است.
فرضیات اصلی معنا درمانی چیست؟
معنادرمانی شامل شش فرض اساسی است که با ساختارهای اساسی و روشهای جستجوی معنا لیست شده در بالا همپوشانی دارند:
-
بدن، ذهن و روح
انسان موجودی است که از یک بدن (soma)، ذهن (psyche) و روح (noos) تشکیل شده است. فرانکل استدلال کرد که ما یک جسم و ذهن داریم اما روح همان چیزی است که ما هستیم و در واقع ذات ماست. توجه داشته باشید که نظریهی فرانکل مبتنی بر دین یا الهیات نبود بلکه موازی با اینها بود.
-
زندگی در همهی شرایط معنا دارد
فرانکل معتقد بود که زندگی در هر شرایطی حتی در بدترین شرایط نیز معنا دارد. این بدین معناست که حتی وقتی که وضعیت به طور عینی وحشتناک به نظر میرسد، سطح بالاتری از نظم وجود دارد که معنا آن را شامل میشود.
-
انسانها میل به معنا دارند
معنادرمانی نشان میدهد که انسانها میل به معنا دارند که یعنی معنا انگیزهی اصلی ما برای زندگی و عمل است و به ما امکان میدهد که درد و رنج را تحمل کنیم. این دیدگاه متفاوت با میل به رسیدن به قدرت و لذت است.
-
آزادی یافتن معنا
فرانکل استدلال میکند که در هر شرایطی افراد آزادی دسترسی به یافتن معنا را دارند. این دیدگاه بر اساس تجربیات او از درد و رنج و انتخاب نگرشش در شرایطی است که نتوانسته آن را تغییر دهد.
-
معنای لحظه
فرض پنجم استدلال میکند که برای اینکه تصمیم گیری معنادار شود، افراد باید به تقاضاهای زندگی روزمره به روشهایی که مطابق با ارزشهای جامعه یا وجدان خودشان است پاسخ دهند.
-
افراد، منحصر به فرد هستند
فرانکل معتقد بود که هر فرد منحصر به فرد و غیر قابل تعویض است.
معنا درمانی در عمل
فرانکل معتقد بود که میتوان رنج را به دستاورد و موفقیت تبدیل کرد. او به گناه به عنوان فرصتی برای بهتر کردن خود و به گذر زندگی به عنوان شانسی برای انجام اقدامات مسئولانه نگاه میکند. به این ترتیب، هدف از این رواندرمانی کمک به افراد برای بهتر کردن استفاده از منابع معنوی شان به منظور مقاومت در برابر مصیبتها بود. او اغلب در کتابهایش از تجربیات شخصیاش برای توضیح مفاهیم به خواننده استفاده کرده است.
سه تکنیک مورد استفاده در معنادرمانی شامل تمرکز زدایی، قصد متناقض و گفتگوی سقراطی است.
- تمرکز زدایی (de-reflection): هدف از تمرکززدایی کمک به کسانی است که از تمرکز از خودشان فاصله میگیرند و به سمت دیگران گرایش پیدا می کنند تا بتوانند کامل شوند و زمان کمتری را به جذب خود به مساله یا چگونگی رسیدن به هدف اختصاص میدهند.
- قصد متناقض (Paradoxical intention): قصد متناقض تکنیکی است که در آن بیمار چیزی را آرزو میکند که بیشترین ترس را از آن دارد. این مورد در صورت اضطراب یا ترس پیشنهاد شده است که از حس شوخ طبعی و تمسخر وقتی که ترس فلج کننده میشود، استفاده میکند. برای مثال، شخصی که ترس از این دارد که احمق به نظر برسد ترغیب می شود تا تلاش کند احمق به نظر برسد. به طور متناقض، ترس هنگامی از بین میرود که قصد شامل چیزی باشد که بیشترین ترس از آن است.
- گفتگوی سقراطی: گفتگوی سقراطی در معنادرمانی به عنوان ابزاری برای کمک به بیمار از طریق فرایند کشف خود از طریق گفتههایش استفاده میشود. در این روش، درمانگر الگوهایی از کلمات را مشخص میکند و به بیمار کمک میکند تا معنای موجود در آنها را ببیند. اعتقاد بر این است که این روند به بیمار در پاسخ به چیزی که منتظر کشف آن بوده کمک میکند. به راحتی میتوان فهمید که چگونه برخی از تکنیکهای معنادرمانی با اشکال جدیدتر درمان مانند درمان شناختی رفتاری (CBT) یا درمان مبتنی بر پذیرش و تعهد (ACT) همپوشانی دارد. به این ترتیب، معنادرمانی میتواند روش مکملی برای این درمانهای مبتنی بر رفتار و فکر باشد.
راههاي معنا بخشيدن به زندگي
از ديدگاه فرانكل، تحقق معنا در زندگي از سه راه امكانپذير است:
1. انجام كاري ارزشمند؛ مانند كار كردن در يك شغل، ساختن يك خانه، نوشتن يك كتاب و نقاشي كردن.
2. كسب تجربههاي والايي؛ همچون تماشاي شگفتيهاي طبيعت، برخورد با يك فرهنگ و يا درك فردي ديگر؛ يعني عشق ورزيدن به او.
3. طرز برخوردي كه نسبت به رنج برميگزينيم.
فرانكل از همه اينها با عنوان كلي «ارزشها» ياد ميكند. ارزشها بسان معناي زندگي براي هر كس و هر وضعيت يكتاست. ارزشها براي آنكه بتوانند با موقعيتهاي گوناگوني كه با آن روياروي ميشويم انطباق يابند، متغيّر و قابل انعطافند. در سراسر زندگي، بايد همواره خود را با مسئله ارزشها روياروي ببينيم و در هر موقعيتي، ارزشي را كه به زندگيمان معنا ميبخشد، برگزينيم.
سه راه معنا بخشيدن به زندگي، متناظر با سه نظام بنيادي ارزشها هستند:
ارزشهاي خلّاق،
ارزشهاي تجربي
و ارزشهاي نگرشي.
ارزشهاي خلّاق، كه با فعاليت آفريننده و زايا ادراك ميشوند، معمولاً ناظر به نوعي كار هستند، هرچند ارزشهاي خلّاق را ميتوان در همه عرصههاي زندگي نمايان ساخت. با آفريدن اثري ملموس يا انديشهاي ناملموس يا خدمت به ديگران، ميتوان به زندگي معنا بخشيد.
ارزشهاي تجربي : اگر لازمه ارزشهاي خلّاق، ايثار و عرضه به جهان است، لازمه ارزشهاي تجربي دريافت از جهان است. اين پذيرا شدن ميتواند به اندازه آفرينندگي معنابخش باشد. بيان ارزشهاي تجربي مجذوب شدن در زيبايي عوالم طبيعت يا هنر است. به اعتقاد فرانكل، با تجربه شدت و عمق جنبههايي از زندگي، مستقل از هرگونه عمل مثبت فرد، ميتوان به معناي زندگي دست يافت.
ارزشهاي خلّاق و تجربي با تجربه هاي غني، سرشار و مثبت انساني ـ غناي زندگي، خواه از طريق آفرينشگري يا از طريق تجربه كردن ـ سر و كار دارند. اما زندگي فقط متشكّل از تجربههاي غني و والا نيست. رويدادها و نيروهاي ديگري همچون بيماري، مرگ، يا وضعيتي كه خود فرانكل در اردوگاههاي كار اجباري با آن روبهرو گرديد، زندگيمان را محدود ميكنند. در اينجاست كه نقش ارزشهاي دسته سوم، يعني «ارزش های نگرشی» نمايان ميشود.
موقعيتهايي كه ارزش های نگرشی را ميطلبند آنهايي هستند كه دگرگون ساختن آنها يا دوري گزيدن از آنها در توان ما نيست. هنگام رويارويي با چنين وضعي، تنها راه معقول پاسخگويي، پذيرفتن است. شيوهاي كه سرنوشت را ميپذيريم، شهامتي كه در تحمّل رنج خود و وقاري كه در برابر مصيبت نشان ميدهيم آزمون و سنجش توفيق ما به عنوان يك انسان است.
در صورت نیاز به مشاوره و تراپی، همین الان با ما تماس بگیرید تا مناسبترین رویکرد و متخصص را به شما معرفی کنیم!
معنای «رنج»
گفته شد كه يكي از راههاي تحقق معنا در زندگي، تحمّل رنج و گرفتاري است. اگر ويكتور فرانكل درباره وجود معنا در درد و رنج سخن ميگويد، سخنان او را تجربه شخصي وي تأييد ميكند؛ زيرا او خود در طول چند سال حضور در اردوگاه كار اجباري، رنج و سختي را تحمّل كرده بود. او در كتاب انسان در جستوجوي معنا مينويسد: انسان وقتي با وضعي اجتنابناپذير مواجه ميگردد و يا با سرنوشتي تغييرناپذير مانند يك بيماري لاعلاج روبهروست، اين فرصت را يافته است كه به عاليترين ارزشها و ژرفترين معناي زندگي يعني رنج كشيدن دست يابد. درد و رنج بهترين جلوهگاه ارزش وجودي انسان است و آنچه حايز اهميت است، شيوه نگرش فرد نسبت به رنج است و شيوهاي كه اين رنج را به دوش ميكشد… يكي از اصول اساسي «معنا درمانگري» اين است كه توجه انسانها را به اين مسئله جلب كند كه انگيزه و هدف زندگي گريز از درد و لذتبردن نيست، بلكه اين معناجويي است كه به زندگي معناي واقعي ميبخشد.
با مواجه شدن انسان با يك يا دو رنج اجتناب ناپذير، نگرش او نسبت به زندگي تغيير ميكند و افق ديد او گسترش مي يابد. او ديگر معناي زندگي را در رهايي از آن درد و رنج نميبيند، بلكه به دنبال معناي زندگي از درون خود رنج است
فرانكل ميگويد:
مهم اين نيست كه ما چه انتظاري از زندگي داريم، بلكه مهم اين است كه زندگي از ما چه انتظاري دارد. انسان دچار رنج و سختي بايد سعي كند تا معنا و هدفي از درون خود رنج براي خود بيابد.
مانفرد هيلمن كه خود يك روان درمانگر است، نمونهاي از يافتن معنا در رنج را اينگونه توصيف ميكند : من غالبا فرايند تغيير نگرش به رنج را در كلينيك توانبخشي پزشكي شاهد بودهام. در آنجا ـ به عنوان مثال ـ با والديني مواجه ميشويم كه با آسيب مغزي غيرقابل بازگشت فرزند خود درگيرند. در وهله اول، والدين كاملاً اميدوارند كه كودكشان سلامتي خود را در حدّ قابل قبولي باز يابد، حتي اگر اين اميد برخلاف معاينات پزشكي بوده باشد. تنها پس از گذشت مدت زمان قابل توجه و پس از تلاش و فرايند دروني براي سازگاري، ديدگاه آنان تغيير مييابد. اجتنابناپذير بودن اين وضعيت به تدريج پذيرفته ميشود و والدين ديگر به دنبال معنا در اميد بيفايده به بهبودي فرزندشان نيستند، بلكه آن را در مراقبت درست، همراه با عشق و محبت شخصي به فرزندشان جستوجو ميكنند. اين امر موفقيتي است براي هر دو؛ براي والدين، كه اكنون بهترين برخورد را با فرزند محبوب خود دارند، و براي كودك، كه عليرغم محدوديت شناختي شديد، ميتواند از مراقبت و فضاي امنتر اطراف خود بهره ببرد.
روشهاي معنا درمانگري
ويكتور فرانكل مكرّر بر منحصر به فرد بودن هر يك از انسانها تأكيد ميكرد. او همواره تأكيد بيش از حد بر روشها و فنون، در روان درمانگري را مورد انتقاد قرار ميداد. به عقيده فرانكل، خطر بزرگ اين كار آن است كه شخص به زور وارد يك نظام ميشود، و نظام حق منحصر به فرد بودن هر فرد را به جاي نميآورد.
در رويكرد معنا درمانگري، انسانشناسي از اهميت بسزايي برخوردار است و از آن چشمانداز، معنا درمانگري يك مبناي فلسفي دارد. تجربه نشان داده است كه صرف مواجه ساختن بيمار ـ با برداشت او (فرانكل) از انسان ـ يك تأثير شفابخش دارد، اين برداشت درضمن گفتوگو و مواجهه بين شخصي به بيمار منتقل ميشود. بدينروي، اين انسانشناسي ساختاري است كه از طريق آن ميتوان روشها را غالبا به آساني، به منظور كاربردهاي عملي شكل داد. معنا درمانگري نسبت به روشها و فنوني كه در خارج از معنا درمانگري ساخته شدهاند بسيار پذيراست، فقط به شرط آنكه با برخي از اصول اساسي معنا درمانگري متناسب باشند. در واقع، فرانكل نقش خود را نه جايگزين، بلكه مكمّل اشكال ديگر روان درمانگري ميدانست. بسياري از روشهاي كنوني، از طريق برقراري ارتباط با ديدگاههاي انسانشناسانه فرانكل حيات مجدّد مييابند؛ چون به فضاي وسيعتري متصل ميشوند.
در ادامه، چهار روش و راهبرد رسمي و ويژه معنا درمانگري، يعني «قصد متضاد»، «عدم توجه»،« سازگاري نگرشي» و «آموزش حسّاس شدن براي معنا» توصيف ميشوند.
قصد متضاد
«قصد متضاد» بيش از هر چيز در درمان اختلالات اضطرابي، (آشر و اسكات، 1999)، هراسها، اختلالات وحشتزدگي، اختلالات اجباري،بيخوابي، (آشر، 1980، لادوكيور و گراس ـ لويس)و هراسهاي اجتماعي كاربرد مييابد. (به نقل ازهيلمن، 2004) قصد متضاد يك فنون استثنايي و موفقيتآميز روان درمانگري بوده و هدف آن پايان بخشيدن به يك دور باطل روانآزردهوار نشانگان مرضي است.
بيماري را در نظر ميگيريم كه از بيخوابي شديد رنج ميبرد. تجربه ناتوانايي در خوابيدن موجب يك اضطراب انتظاري ميشود و در عين حال، موجب تلاش فزايندهاي براي به خواب رفتن ميگردد. اما اين تلاشها ـ حتي ـ موجب تشديد بيخوابي ميگردند.
در «قصد متضاد»، اين دور باطل روان آزردهوار از طريق بيان تمايل به همان چيزي كه شخص از آن ميترسد، شكسته ميشود. در اينجا، توانايي براي از خود فاصلهگيري به شيوهاي خندهدار در فرد به حركت درميآيد. اليزابت لوكاس، شاگرد و دستپروده فرانكل و از پيروان جدّي معنا درمانگري، «قصد متضاد» را اينگونه توصيف ميكند:
«قصد متضاد» چيزي بيش از درمان نشانگان بيماري است. بيمار با كمك شوخ طبعي، خودش را به فراسوي خود بالا ميكشد. او ديگر خود را تسليم تكانههاي رواني ـ فيزيكي نميكند، بلكه خود را به عنوان فردي نيرومند تجربه كرده، شجاعت خود را ثابت نموده، مواجهه با مشكلات را غنيمت شمرده و از روي قصد و عمد، با موقعيتهاي مملو از اضطراب مواجه ميشود. همه اين امور پيشرفت درونياي را موجب ميشوند كه هرگز از طريق مبارزه عقلاني صرف با اضطرابها قابل دستيابي نيستند. او نگرش عمومي خود را نسبت به زندگي تغيير داده، به اعتماد اساسي دست مييابد. اين امر از بيمار در مقابل هر نگراني روان آزردهوار، به بهترين وجه محافظت ميكند.
در رابطه با مثالي كه ذكر شد، به بيمار مبتلا به بيخوابي آموزش داده ميشود تا به جاي تلاش براي خوابيدن، تصميم بگيرد دستكم در اين زمان و در صورت امكان، هرگز نخوابد. با اين همه، همانگونه كه پيش از ابتلاي بيمار به بيخوابي، او زياد ميخوابيد، در اينجا هم به شدت خواب آلوده ميشود و به زحمت خواهد توانست همه شب را بيدار بماند. صبح روز بعد، چشمان خسته او را تنها با چوب كبريت ميتوان باز نگه داشت. زماني كه بيمار واقعا تصميم ميگيرد نخوابد ترس از به خواب نرفتن از بين ميرود؛ زيرا ترس از نخوابيدن نميتواند در كنار تصميم واقعي بر نخوابيدن وجود داشته باشد. روز بعد احتمالاً بيمار با به خاطر آوردن شكست غمانگيز خود در اين برنامه و به خواب رفتن فوري، خندهاش ميگيرد. مانفرد هيلمن نمونهاي از به كارگيري روش «قصد متضاد» را اينگونه شرح ميدهد:
خانم بيماري را به خاطر ميآورم كه در هنگام خواندن يك متن در كليسا، دستانش ميلرزيد. من سازوكار «قصد متضاد» را براي او شرح دادم، اما اين امر به نظر او كاملاً نامعقول بود. او ميخواست از شرّ لرزش دستانش خلاص شود، نه آنكه آن را تشديد كند! با اين حال، دو ماه بعد او گزارش داد كه دستانش در هنگام خواندن در كليسا، ديگر نميلرزد. يك روز، هنگامي كه دستان او مجدّدا لرزش پيدا كرده بودند چيزي را كه به او آموخته بودم به كار گرفت و در كمال تعجب، مشاهده كرد كه لرزش دستانش متوقّف گرديد. بدين ترتيب، او دريافت كه گاهي اوقات لازم است با استفاده از شيوه هايي نامعمول از عهده مشكلات رواني برآمد.
عدم توجه
در حالي كه در «قصد متضاد»، ظرفيت انسان براي از خود فاصلهگيري به كار ميافتد، در حال عدم توجه، توانايي او در « از خود فراروندگي» تحريك ميشود. عدم توجه در درمان هر شكلي از توجه بيش از حد، يعني «نوروز وسواسي» ـ مثلاً در درمان اختلات جنسي، بيخوابي، اختلالات بدني شكل و مجموعهاي از مشكلات ديگر ـ به كار ميرود. توجه بيش از حد رابطه شخص را با ارزشها و معنا و با هر چيز متعالي قطع ميكند و بدينسان، فرد را ناگزير به استفاده از خود مينمايد. اين امر ميتواند به مشكلات و اختلالات قابل توجهي بينجامد.
كسي كه بسيار نگران به خواب رفتن است، فرايند بهنجار به خواب رفتن را دستكاري ميكند. كسي كه با نگراني، مراقب عود بينظمي آهنگ ضربان قلب خود است، در واقع بينظمي آهنگ ضربان قلب را ايجاد ميكند. اين مطلب درباره بسياري از بيماريهاي ديگر از قبيل سردردها، لرزش، يا صداهايي كه در گوش شنيده ميشوند، صادق است. همچنين ممكن است شخص بيش از حد به رفتار يا گفتار خود توجه كند. همه اينها به اختلال چرخه طبيعي زندگي منجر ميشود. هدف درمانگري آن است كه توجه بيمار را از بيماري و نگراني درباره خود باز دارد. چيزي كه ما در واقع، درباره آن صحبت ميكنيم نه فن حواسپرتي، بلكه جهت گيري مجدّد به سمت معناست.
اعتنا نكردن به چيزي ـ به منظور دستيابي به عدم توجه مورد نياز ـ تنها از راه ناديده گرفتن آن، از طريق معطوف كردن توجه خود به سوي چيزي ديگر، امكانپذير است. اين همان جايي است كه معنا درمانگري وارد حوزه تحليل وجودي ميشود كه هدف اساسي آن، كمابيش آن است كه شخص را به سوي دستيابي به يك معناي عيني برخاسته از وجود شخصياش سوق دهد. گاهي اوقات لازم است خود اين معنا را از طريق تحليل، توضيح داد و تبيين نمود. (فرانكل، 1998، ص 179)
در خلال فرايند درمانگري، ممكن است جدا كردن بيمار از نشانگان دلبستگي به خود، كه وي سخت به آن وابسته است، كار دشوار و پر زحمتي باشد. اين كار غالبا نيازمند خلّاقيت و پشتكار براي يافتن چيزي جالبتر از توجه بيش از حد است.
معلوم شده است كه در درمان افراد مبتلا به زنگ زدن گوش، عدم توجه در مركز فرايند درمان قرار دارد. فردي كه صداهاي بلندي را در گوش خود ميشنود به طور طبيعي دوست دارد بر آن صداها متمركز شود. تنها يك هدف ارزشمند قوي، چيزي كه مهمتر از آن صدا تلقّي شود، ميتواند توجه اين فرد را از تثبيت بر آن صداهاي مزاحم منحرف كند. «قصد متضاد» و «سازگاري نگرشي» نيز بخشي از اين فرايند درمان را تشكيل ميدهند.
اهداف و روابط شخصي ارزشمند به افراد اجازه را ميدهند كه فراتر از مشكلات و رنج خود رشد كنند. ارنست كرچمر (Ernst kretschmer)، كه يك روانپزشك است، اين مطلب را اينگونه توصيف ميكند:
درمانگر بايد يك جريان مثبت قوي، با اهدافي متناسب با شخصيت بيمار به او بدهد. عقدههاي روان آزردهوار مانند ميكروبهايي هستند كه در آب راكد به بهترين وجه، رشد و تكثير مييابند و يك جريان نيرومند و تازه آب ميتواند آنها را بشويد و ببرد.
سازگاري نگرشي
تا اينجا ويژگيهاي روحاني «از خود فاصلهگيري» از طريق «قصد متضاد»، و بر «از خود فراروندگي» از طريق «عدم توجه» ذكر شدند. اكنون «خود شكلدهي» و «رشددروني» ازطريق «سازگاري نگرشي» مورد بررسي قرار ميگيرند.
اينكه آيا فرد با يك وضعيت زندگي دشوار كنار آمده، بر آن غلبه ميكند، يا زير فشار آن رنج كشيده، خرد ميشود، عمدتا بر نگرش شخصي او به آن وضعيت بستگي دارد. بنابراين، سازگاري نگرشي از اهميتي فوقالعاده در مشاوره و درمانگري برخوردار است. «سازگاري نگرشي» به هسته مركزي شخصي، توانايي ذهني و سرشت عميق او و نقطهاي كه نگرشهاي اساسي از آنجا فرد را به عنوان يك كل تحت تأثير قرار ميدهند، اشاره ميكند.
هدف از «سازگاري نگرشي» در اصل، اصلاح نگرشهاي بيماريزاست، و اين به ويژه در مواردي ضرورت مييابد كه مشكلاتي كه اين نگرشها را موجب شدهاند، نتوانند به خودي خود تغيير يابند. در نتيجه، هر قدر محدوديتهاي ايجاد شده در مقابل اصلاح يك مشكل بيشتر باشند، سازگاري نگرشي از اهميت بيشتري برخوردار خواهد بود. (ريدل، دكارت و نايون، 2002) لازم است يك تغيير ديدگاه و در چارچوب معنا درمانگري، يك «انقلاب كوپرنيكي» تحقق يابد:
اين خود زندگي است كه سؤالهايي را مطرح ميكند، نه انسان. وظيفه انسان آن است كه به سؤالهاي زندگي پاسخ دهد و به مسئوليتهاي خود در قبال زندگي عمل كند. (فرانكل، 1998، ص 142)
چيزي كه لازم است آن را بشناسيم و به آن دست يابيم عبارت از يك نگرش نيرومندتر، تصحيح شده، از لحاظ اخلاقي ارزشمندتر و اميدوارانه تر،…است. (لوكاس، 1998، ص 115) اين ميتواند ـ براي مثال ـ نمود جسماني،شرايط زندگي نامطلوب، پذيرش بيماري مزمن، درد، زنگ زدن گوش، التهابات عصبي، و مانند آن و حتي بيماري رواني را در پي داشته باشد و ممكن است به روابط بين فردي يا شرايط كار مربوط باشد.
اليزابت لوكاس خاطرنشان ميكند كه سازگاري نگرشي نه فقط در مواجهه با سرنوشت منفي، بلكه در برابر سرنوشت مثبت نيز از اهميت و ضرورت برخوردار است. انسان بايد نسبت به اوضاع و شرايط مطلوب، مسئولانه رفتار كند. يك فرد ثروتمند ميتواند بسيار به ديگران نيكي كند. سلامتي، نيروي لازم براي انجام وظايف مهم را فراهم ميكند. هوش بالا ميتواند براي حل مشكلات سخت به كار گرفته شود. همچنين قدرت ميتواند براي تحقق بخشيدن به اهداف ارزشمند مورد استفاده قرار گيرد.
آموزش حسّاس شدن براي معنا
اليزابت لوكاس (1998) «حسّاس شدن براي معنا» را با يك مجموعه پنج مرحلهاي از سؤالات ابداع كرد كه مراجع را در پيدا كردن مناسبترين عمل در مواجهه با يك موقعيت غير قابل حل و دشوار، ياري ميكند. اين سؤالها عبارتند از:
1. مشكل من چيست؟
2. ميدان عمل آزادانه من چقدر است؟
3. چه گزينههايي پيش روي من قرار دارند؟
4. مناسبترين گزينه كدام است؟
5. اين همان گزينهاي است كه ميخواهم به آن جامه عمل بپوشانم؟
فرد ميتواند كاغذي برداشته، آن را به دو نيمه تقسيم كند. در يك نيمه، محدودهاي را كه سرنوشت در اختيار او قرار داده است فهرست كند؛ يعني فضايي كه، دستكم، در زمان كنوني مفروض و تغييرناپذير است. فرض ميكنيم مشكل عبارت است از وجود يك همكار جديد كه هماهنگي بين همكاران ديگر را از بين ميبرد. اكنون به نيمه ديگر ورق توجه ميكنيم كه نشان دهنده ميداني است كه فرد براي عمل آزادانه، عليرغم مشكل مفروض در اختيار دارد.
در گام سوم، گزينه ها و رفتارهاي ممكن مورد توجه قرار ميگيرند. در اينجا، بايد تخيّل بيقيد و شرط و نامحدود حاكم باشد. هر چيز قابل تصوري، حتي اگر غير ممكن بوده باشد، بايد ذيل عنوان «ميدان عمل آزادانه»، فهرست شود؛ مثلاً، ميتوان اينگونه تصور كرد كه همكار جديد از سوي گروه، مورد بياعتنايي قرار گيرد، يا به رئيس كارگزيني گزارش شود. اما ميتوان اين راه را نيز تصور كرد كه يك فرد مناسب با همكار جديد صحبت كند، يا اينكه گروه، همديگر را در فرونشاندن خشم خود ياري كنند، و بدينسان، به شيوهاي باز با وضعيت موجود برخورد كنند.
سپس در مرحله چهارم، بايد مناسبترين راه انتخاب گردد. گزارش كارهاي همكار جديد به رئيس كارگزيني نميتواند يك اقدام صحيح باشد؛ چون ممكن است فقط موجب افزايش تنش گردد. اما كمك كردن به هم و برخورد باز با وضعيت موجود ميتواند بهترين كار در اينباره باشد. اين راه مستلزم شجاعت همه افراد درگير و آمادگي براي تحمّل تعارض مداوم است؛ اما غالبا ميتوان چنين فرض كرد كه اين مشكلات لزوما شدت نمييابند.
در پنجمين و آخرين گام، راه حل انتخابي به عمل درميآيد. در اينجا، مجددا اعضاي گروه ميتوانند همديگر را ياري كنند. اين كار ميتواند در نهايت، به برطرف شدن سوء تفاهمها و مخالفتها در خلال چند هفته بينجامد و همكار جديد ياد بگيرد با هماهنگي بيشتر به گروه بپيوندد.
اين مجموعه سؤالها به آگاهي و وضوح بيشتر وضعيت مشكلزا براي افراد ميانجامد. ميدان عمل آزادانه براي مراجع مشخص ميشود و او تشويق ميگردد به گونهاي خلّاق با مشكل موجود برخورد كند. بدينسان، خطر گرفتار شدن در ميدان محدوديت زايي كه سرنوشت براي او مشخص كرده است، از بين ميرود.
انتقادها به معنا درمانی
فرانکل نیز بدون منتقد نبود. برخی احساس میکردند که او از صرف زمان خود در اردوگاههای کار اجباری نازیها به عنوان روشی برای تبلیغ برند رواندرمانی خود استفاده کرده است و عدهای دیگر نیز احساس میکردند او از طرف رهبران مذهبی در آمریکا حمایت میشده است (در واقع او وزیران و روانشناسان مذهبی را استخدام کرده تا با او همکاری کنند.) در سال ۱۹۶۱ روانشناسی به نام رولو می که به عنوان بنیانگذار جنبش اگزیستانسیالیستی در امریکا مشهور بود به چالش کشیده شد. او معتقد بود که معنادرمانی همان اقتدارگرایی است که درمانگر راه حلهایی را به بیمار دیکته میکند. به این ترتیب، احساس میشد که درمانگر مسئولیت بیمار برای پیدا کردن راه حل مشکلات را کم کرده است. با این حال، مشخص نیست که آیا مشکلی اساسی در معنادرمانی وجود داشت یا فرانکل خودش به عنوان یک درمانگر موفق عمل نکرده بود چرا که گفته میشود او مغرورانه و متکبرانه با بیمارانش صحبت میکرده است. به این ترتیب، میتوان استدلال کرد که معنادرمانی همیشه راه حلهای روشنی را برای مشکلات ارایه نمیدهد و پیدا کردن این راه حل ها برای بیمار وظیفهی درمانگر است. با این حال، فرانکل استدال کرد که معنادرمانی در واقع مسئولیت پذیری را به بیماران آموزش میدهد. صرف نظر از اینکه کاربرد نظریههای فرانکل واضح و مشخص است، مشارکت بیمار نیز به جای اینکه صرفا گیرندهی این فرایند باشد مهم است.
تحقیقات انجام شده
بیش از ۱۷۰۰ مقالهی تجربی و نظری در مورد معنادرمانی منتشر شده است و بیش از ۵۹ ابزار اندازهگیری نیز در مورد این موضوع ارائه شده است. با وجود اینکه کارهای اولیه فرانکل مطالعات موردی بود اما در نهایت این کارها به عملیاتی کردن مفاهیم و برآوردهای اثربخشی بالینی تکامل یافت. به عبارت دیگر، فرانکل به تحقیقات تجربی اعتقاد داشت و به این کار نیز تشویق میکرد. بررسی سیستماتیک شواهد تحقیقاتی مربوط به معنادرمانی که در سال ۲۰۱۶ انجام شد ارتباطات و تاثیرات مربوط به معنادرمانی در حوزه های زیر یا برای شرایط زیر را نشان داد:
- ارتباط بین وجود معنا در زندگی، جستجوی معنا در زندگی، رضایت از زندگی و خوشبختی
- معنای کمتر زندگی در میان بیماران مبتلا به اختلالات روانی
- جستجوی معنا و وجود معنا به عنوان عامل تحمل مشکلات
- ارتباط بین معنا در زندگی و فکر خودکشی در بیماران سرطانی
- اثربخشی برنامه ی معنادرمانی برای نوجوانان مبتلا به سرطان
- اثربخشی معنادرمانی بر افسردگی در کودکان
- ·اثربخشی معنادرمانی در کاهش فرسودگی شغلی و سندروم آشیانه خالی
- ارتباط با رضایت در زندگی زناشویی
به طور کلی، جای تعجب نیست که وجود معنا در زندگی با سلامت روان بهتر ارتباط مستقیم دارد. این دانش میتواند در حوزه هایی مانند ترس، درد و گناه، اندوه و همچنین اختلالاتی مانند اسکیزوفرنی، افسردگی، سوء مصرف مواد، PTSD و اضطراب نیز کاربرد داشته باشد. فرانکل معتقد بود که بسیاری از بیماریها و مشکلات مربوط به سلامت روان در احساس وحشت و ترس وجودی پنهان شدهاند و در واقع افراد با عدم معنا مبارزه میکنند که او از این مفهوم با عنوان «خلاء وجودی» یاد کرده است.
چگونه میتوانید از اصول معنادرمانی برای بهبود زندگی روزمرهتان استفاده کنید؟
چیزی خلق کنید. درست همانطور که فرانکل پیشنهاد داد، خلق چیزی (مانند یک اثر هنری) به شما حس هدفدار بودن می دهد و میتواند به زندگی شما معنا ببخشد.
روابطتان را توسعه دهید. ماهیت حمایتی صرف زمان با دیگران به شما در رشد بیشتر حس معناداری در زندگیتان کمک خواهد کرد.
هدفی را در درد و رنجتان پیدا کنید. اگر اتفاق بدی را تجربه میکنید تلاش کنید هدفی را در آن پیدا کنید. حتی اگر این کار کمی فریب ذهنی باشد به شما کمک خواهد کرد. برای مثال، اگر یکی از اعضای خانوادهتان برای بیماریش اقدام به معالجهی پزشکی میکند، هدفتان را بر این بگذارید که برای حمایت از او در کنارش خواهید بود.
درک کنید که زندگی منصفانه نیست. هیچ کس به شما امتیاز نمیدهد و شما لزوما با یک دسته ورق منصفانه بازی نمیکنید. با این حال، زندگی همیشه حتی در بدترین شرایط هم میتواند معنایی داشته باشد.
آزادی برای یافتن معنا. به یاد داشته باشید که همیشه آزاد هستید تا برای وضعیت فعلی زندگیتان معنایی را در نظر بگیرید. هیچ کس نمی تواند این آزادی را از شما بگیرد.
بر روی دیگران متمرکز شوید. سعی کنید خارج از وجود خودتان متمرکز شوید تا در مورد یک وضعیت خاص با آنها احساس نزدیکی کنید.
بدترین شرایط را بپذیرید. هنگامی که به دنبال بدتر شدن میروید، قدرتی که برای غلبه بر شما دارد کاهش مییابد.
در صورت نیاز به مشاوره و تراپی، همین الان با ما تماس بگیرید تا مناسبترین رویکرد و متخصص را به شما معرفی کنیم!